کتاب می توان فراموش کرد: پیشوا برای دست دادن با ما جلو آمد. در حالیکه خبردار ایستاده بودم با بی قراری منتظر بودم که به طرف من بیاید. سعی می کردم خودم را برای آن لحظه بزرگ آماده کنم اما به سختی می توانستم حواسم را متمرکز کنم. ناگهان مقابل من ایستاد و با من دست داد.
0 نظر