آختامار

فاروق با مادرش در زیرزمین ساختمان قدیمی ای در مونیخ که من هم مستاجرش بودم زندگی می کرد و هر روز با کلاه نگهبانی ای که برای سرش بزرگ بود روی چهارپایه ای دم در می نشست و مسئول آسانسور ساختمان شده بود. آسانسوری که نزدیک شصت سال آدم ها را با رازهایشان جا به جا کرده بود. روزهای یکشنبه که رفت و آمد کم می شد، فاروق آینه آسانسور را پاک می کرد و دسته طلایی و رنگ و رو رفته اش را برق می انداخت. گاهی هم در طول هفته خریدهای همسایه ها را تا دم آپارتمانشان می برد و انعامی می گرفت. مادرش که گفته بود ام فاروق صدایش کنند، ریزه میزه و تپل بود و همیشه روسری زیتونی رنگی به سرش می بست و یک روز در میان راهرو ها و راه پله را پاک می کرد و باقی وقتش را به خانه همسایه ها می رفت و برایشان نظافت می کرد. به قول آلمانی ها سیاه کار می کرد و چندرغازی در می آورد. قضیه کار کردن غیر قانونی ام فاروق را از خانم شوارتز که پیرزن فضول و وراجی بود و از سی و دو سال پیش در طبقه همکف زندگی می کرد، شنیده بودم..
0 نظر