پاس عطش
کد شناسه :239435
کتاب پاس عطش: زایرمختار به میدان برگشت. پیرمردها بلند شدند. مَحسین لبههای کُردکش را کشید روی سینه، قدم بلندی برداشت انگار که کار مهمی دارد گفت: «یالا. یا خدا.» اللهکرم گفت: «اووف! همی فقط منتظر تو بود که بگی. اگه تو گفتی همی حالا میباره.» علییار گفت: «تو یعنی نمیتری دهن میراث گشتهات یه دقیقه ببندی؟» محسین گفت: «راست میگه خوب دِ. کمی خودت بگیر ببینم چطور میشه.»
0 نظر