کتاب خاطرات خانه ی ابری : کوله را روی شانه اش جابه جا کرد و به در چوبی خیره ماند. به نظر نمی آمد بعد از آن همه سال، با وجود گل و لایی که لولایش را پوشانده بتواند راحتی آن را باز کند. می دانست اگر لگد بزند احتمالا بدنه پوسیده ی آن را از هم می شکافد اما نمی خواست نظر همسایه ها را جلب کند.
0 نظر