کتاب اولریکا و هشت داستان دیگر: آن وقت بود که وراندازش کردم. بیتی از ویلیام بلیک از دخترانی سخن می گوید که از نقره ی لطیف یا طلای شرر بارند. اما شاعر شاعر در وجود اولریکا آشتی لطافت و طلا را می دید. باریک اندام بود و بلند بالا، خطوط چهره اش موزون و چشمانش خاکستری بودند. چهره اش آنقدر مجذوبم نکرد که آرامش مرموزش. ترم و راحت لبختد می زد و انگار با هر لبخند دور و دست نیافتنی می شد....
0 نظر