کتاب نوبت سگها: لب جاده که رسید، آفتاب تازه داشت در میآمد. درختها تکان میخوردند و باد دوباره شروع شده بود. خورشید که سرک کشید، سگها نشستند روی زمین، پاهای جلویشان را دراز کردند، سرشان را گذاشتند بین دستها و گوشهاشان را خواباندند...
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر