کتاب قصه هایی برای تاریکی/ صبح بود و شوهرش که تمام شب را نخوابیده بود پهلوی او نشسته و شاهد مرگ همسرش بود. زن ناگهان برخاست و سرش را بلند کرد. گویی زندگی یک جا مثل جلوه ی صدها گل در خطوط چهره اش نمایان شد.
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر