کتاب یادداشت های یک پزشک جوان: روزها در بیمارستان به سرعت میگذشتند و من رفته رفته به زندگی جدیدم خو میگرفتم. در روستاها همچنان کتان میکوبیدند، جادهها هنوز غیرقابل عبور بود، و معمولا در طول روز بیشتر از پنج مریض نداشتیم. عصرهایم کاملا آزاد بود و من وقت خود را وقف کندوکاودر کتابخانه، خواندن درستورالعملهای جراحی و چای نوشیدنهای طولانی در تنهایی و کنار نوای آرام سماور میکردم. ...
0 نظر