کتاب آدم های ناباب/ دلم از شادی لبریز شد. این گفتگو روز چهارشنبه انجام شد. روز بعد پنج شنبه را مرخصی گرفتم. قطار ساعت هشت گرفتم. وقتی از پل رد می شدم، از شدت هیجان و انتظار می لرزیدم. آن ترس سابق از سرم پریده بود. بله، آن زن آن جا بود و پله های جلو خانه را می شست.
0 نظر