کتاب میک هارته این جا بود: من و پدر و مادرم با ماشین تا محل خاکسپاری میک رفتیم. در طول راه یک کلمه هم حرف نزدیم. من عقب نشسته بودم و حواسم بود که از خط فرضی وسط صندلی، مه همیشه طرف من را از طرف میک جدا میکرد، رد نشوم ... دستم را جلو بردم و به موهای مادرم کشیدم. او یک دستش را روی دست من گذاشت و با دست دیگرش دست بابا را گرفت... مثل یک زنجیر خانوادگی... با یک حلقهی گمشده.
0 نظر