کتاب آن تابستان : رفتم بالا. طفلکی یه خرده گریه کرده بوده و بعدش خوابیده! زینت خانم بهش گفته که مامانش خواب بد دیده و ترسیده! واقعاً عجب بساطی درست شده بود! برگشتم پائین. همه تو سالن کوچیکه نشسته بودن. تند رفتم تو آشپزخونه و چند تا نسکافه درست کردم و بردم براشون! دکتر وضع خوبی نداشت! گلشن خانمم همینطور! راستان به هر دو قرص داد و گفت که فقط آروم شون می کنه. نیم ساعت بعدم، وقتی نبض کیمیا رو چک کرد، بلند شد رفت. به زور گلشن خانم و دکتر رو فرستادم که کمی استراحت کنن و خودم تو اتاق کیمیا رو یه مبل نشستم!
0 نظر