کتاب من عاشق آدم های پولدارم: زن دستش را گرفت. وقتی داشتند می رفتند توی راهرو تاریک سیمین لحظه ای به من نگاه کرد و لبخند زد. شاخه رز دستش بود. لیوانم را پر از آب میوه کردم. چشمم به تحته سنگ افتاد که هم چنان داشت دور می شد. انگار مرد داشت عقب عقب حرکت می کرد.
0 نظر