طوقی به خانه برگشته بود. پرده را کنار زد، رشته های برف پایین می ریخت. کوه سفید شده بود و درخت ها و خانه ها پوشیده از برف. دیشب خواب کبوترها را دیده بود. در خانه ی قدیمی بود. کبوتر طوقی روی شانه ی او نشسته بود و از کف دستش دانه برمی چید. پدرش کبوترهای او را توی کیسه انداخته و بیرون شهر رها کرده بود. عصر طوقی و چتری برگشته بودند و دور و بر او می گشتند و بق بقو می کردند و دانه برمی چیدند.
0 نظر