مادر بزرگ وقتی فهمید پیر شده،به من گفت از مردن می ترسد،نه از خودمرگ،که انگار مثل خواب یا سفر است،بلکه چون می دانست خدا را رنجانده،چون موهبت های خیلی زیادی در دنیا به او داده و او احساس خوشبختی نکرده بود،و برای همین خدا نمی توانست از سر تقصیرش بگذرد.
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر