دروغ زیبا
کد شناسه :287707

صدا گفت: «فرصت دیگر؟» نفس مرد بند آمد. پلک هایش که روی هم افتادند، قطره های ریز و درشت از میان آن ها پایین غلتیدند. باز لحظه ای به فکر فرورفت: «خدایا، یعنی می شود؟!» جناب عزراییل با نگاه به مرد که قالب تهی کرده بود، پوزخندزنان، دور شد. رفته رفته حال مرد بهتر شد. خدا برای یار سوم فرصت دیگری به او داد. نویسنده به اینجا که رسید، صدایی شنید. «آماده ای؟»
0 نظر