کشک سابی
کد شناسه :286978

دو نفر دوست بودند، یک چند در سفر. پس وقتی، چنان اتفاق افتادی که به دریا می باید گذر کردن. چون کشتی به میان دریا رسید، یکی از ایشان (آقای رفیع)، به گردن کشتی فراز شد و در آب افتاد. در آب افتاد و غرقه شد. دیگر دوست (چون من)، خویشتن را از پس او در افکند. و مردمان، هر دوی ایشان را برآوردند، به سلامت. چون ساعتی بر آسودند، نخستین دوست، دیگری را گفت: گیرم که من در آب افتادم، تو چرا خود را به آب انداختی؟ تو که شنا کردن بلد نیستی! و دوست دیگر گفت: درست می گویی، اما من بی تو از خویشتن غایب بودم. چنان که دانستم من توأم!
0 نظر