من خیلی وقته مرده م
خورشید ظهرِ آخرین روزهای تابستان باقدرت میدرخشید و نور خیرهکنندهاش آسمان را سفید کرده بود. برخلاف خورشید که تمام توانش را بهکار میبست، دریا آرام بود و امواجِ کمتوانش به نرمی روی ساحل مینشست و خط کجومعوج خاکستریِ عریض و بیانتهایی را بر پهنۀ شنها باقی میگذاشت، ثانیهای بعد عقب مینشست و ساحل آمادۀ هنرنمایی دیگری از دریا میشد. با پاهای عریان روی ساحل پیش میرفت و از تابش نور خورشید و نسیم گرمی که از سمت دریا بر صورتش مینشست غرقِ لذت میشد. پس از سالها به آنجا برگشته بود. میدانست فرصت زیادی ندارد و میخواست آخرین نفسهایش را به اختیارِ خود و با وداعی شیرین به پایان برساند. غمانگیزترین واقعۀ زندگیاش سالها پیش آنجا رقم خورده بود و اکنون بدون توجه به خطراتی که انتظارش را میکشید، بازگشته بود و میخواست به عزیزترین فردِ زندگیاش که در آن ساحل از دست داده بود، بپیوندد.
0 نظر