میدان شهر که تا ساعتی پیش سرشار از نشاط و چیزهای جورواجور ورنگ وارنگ بود، انگار بر اثر گردباد ویران شده بود. همه جا پر از تخته چوب، ظروف شکسته و خوراکی های لگدمال شده بود. پیرزنی که صورتش مثل سیب مانده در انبار چروکیده بود، روی زمین چمباتمه زده بود و بزغاله گلوبریده ای را بغل کرده بود. این بزغاله تنها دارایی او، و شاید همدم او بود... سربازان سینیور ریکو، این نمایندگان نظم و قانون، از این میدان عبور کرده بودند...
0 نظر