نزدیک ظهر بود . مثل عادت هرروز طبق برنامه روزانه اش از کنار عمارت چوبی که بسیار دوستش داشت عبور کرد و به سمت کوچه منتهی به دریا پائین رفت . کنار در مسجد نزدیک پیاده رو چهار کودک با هم بازی می کردند . دختر بچه بیسکوییت هایش را روی لبه جدول پیاده رو چیده بود . و پسربچه ها با کاغذهای بازی در دستشان که به سمت دخترک دراز می کردند در عالم خیال از کیک های سحر آمیز دخترک می خواستند و خرید می کردند . دخترک کفش های پلاستیکی آبی رنگی به پا داشت ....
0 نظر