همه چیز توی یک روز عادی، مثل بقیه ی روزها، شروع شد. رفته بودیم چندتا دوچرخه بخریم.من و پدرم و خواهر و برادرم و همسایه مان، ماری کارمن،و دخترش، ماریا. وسط پارکینگ بودیم. سوار دوچرخه هایمان، که یکهو اتفاق افتاد. سروصدایی در آسمان، نور شدید سفیدرنگ، آذرخشی که فرود می آید و ناگهان... ... توی بلک راک هستیم، در دل غرب وحشی. ماجرا تازه شروع شده است...
0 نظر