دسته بندی ها

معنای زندگی

کد شناسه :237832
معنای زندگی

بعضی از ما این نیاز قدرتمند را در خودمان حس می‌کنیم که بیش‌تر از آن‌چه معمولاً مجاز است یا عادی تلقی می‌شود، بیرون برویم و فکر کنیم. این فکر کردن ممکن است پرمعناترین کاری به‌ نظر برسد که انجام می‌دهیم. پس از مدت زیادی همراهی دیگران، نیاز داریم با ذهن خودمان تنها باشیم. تجربه‌ی ناپخته درهم‌ شکننده، نفوذناپذیر، درهم‌ و‌ برهم، گمراه‌ کننده یا هیجان‌انگیز‌ است و ما به‌ طور منظم دور از حواس‌پرتی‌ها، به آن نظم می‌دهیم. تا دیر وقت بیدار می‌مانیم، در حمام فکر می‌کنیم، صبح زود بیدار می‌شویم، افکارمان را روی کاغذ می‌آوریم، قدم می‌زنیم، و با در دست‌ گرفتن عواطف و با جادوی تبدیل احساسات به ایده‌ها، احساس سبکی و تازگی می‌کنیم. به‌ سمت فلسفه کشیده می‌شویم و تلویحاً با سقراط موافقت می‌کنیم که معتقد بود زندگیِ تحلیل نشده ارزشی ندارد، یا لااقل مایه‌ی عذاب است. باید تکانی به خودمان بدهیم و فکر کنیم؛ چون در روزهای خاصی ناراحتیم، اما نمی‌توانیم دلیل این غمی را که در ذهن‌مان پرسه می‌زند، درست جایی که خودآگاه‌مان به آن دسترسی ندارد، شناسایی کنیم. هرچه بیش‌تر ناراحتی را نادیده بگیریم، بیش‌تر همه‌ی چیزهایی را که با آن‌ها سر و کار داریم، به رنگ خود درمی‌آورد. تجربه‌ی ما دیگر مزه‌ای ندارد. غباری بر هوشیاری‌مان سایه می‌افکند، یا این‌که به‌ شکل گیج‌ کننده‌ای عصبی می‌شویم. افکارمان آرام نمی‌گیرند. سعی می‌کنیم با فرار‌ کردن از خودمان و پناه‌ بردن به تلفن و بازی آرامش پیدا کنیم. پلک‌مان می‌پرد. پوست سفت‌ شده‌ی انگشت‌مان را گاز می‌گیریم. ذهن‌مان می‌داند موضوعاتی هست که باید بر آن‌ها تمرکز کند، اما این موضوعات از فهمیده‌ شدن فراری‌اند و موجی از اضطراب را در میان افکارمان پخش می‌کنند. ممکن است احساس بدخلقی کنیم، از کوره در برویم و ناگهان به هم بریزیم.

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر