دسته بندی ها

سایه باد

کد شناسه :237652
سایه باد
موجود نیست

در آن صبح ماه ژوئن، با برتابیدن نخستین شعاع نور، جیغ‌کشان، از خواب پریدم. قلبم چنان در سینه می‌کوبید که انگار روحم می‌خواست از تخته‌بندِ تنم بگریزد. پدرم سراسیمه وارد اتاقم شد و در آغوشم کشید و سعی کرد آرامم کند. ازنفس‌افتاده، نجواکنان گفتم: «صورتش یادم نمی‌آد. صورت مامان یادم نمی‌آد.» پدرم تنگ در آغوشم کشید. «نگران نباش، دنیل. من به جای هر دومون به یاد می‌آرمش.» در تاریک‌روشن هوا به یکدیگر نگاه کردیم، در جستجوی کلماتی که وجود نداشتند. برای نخستین بار متوجه شدم که پدرم دارد پیر می‌شود. ایستاد و پرده‌ها را پس زد تا نور پریده‌رنگ سپیده‌دم به داخل بریزد. گفت: «بیا دنیل، لباس بپوش. می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.» «حالا؟ ساعت پنج صبح؟» پدرم با بارقه لبخندی مرموز که احتمالاً از یکی از صفحات رمان‌های کهنه الکساندر دومایش به عاریت گرفته بود، گفت: «بعضی چیزا رو فقط تو گرگ و میش می‌شه دید.»

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر