 
                    کتاب دختری که رهایش کردی/ همان طور آن جا ایستادم و به او خیره شدم. به یاد دارم که آن دختر چه احساسی داشت؛ دختری که نه گرسنگی را می شناخت و نه ترس را؛ دختری که فقط به لحظه ی تنها شدن با ادوارد می اندیشید. او به یادم آورد که دنیا می توانست جای زیبایی باشد و زمانی در آن،هنر، عشق و لذت هم وجود داشت.
0 نظر