کتاب خواهش می کنم ساکت باش/ به انتهای خیابان که رسید به سمت راست چرخید. به دقت همه جا را نگاه می کرد. خورشید دیگر غروب کرده بود و شب همه چیز را در شولای خود پیچانده بود. خانه هایی که مرتب کنار هم قرار گرفته بودند، درختان، تیرهای تلفن، ماشین های پارک شده کنار خیابان، همه و همه به او نومید آرامش می داد.
0 نظر