کتاب فردی تنگلز 2/ یک بار با بلاکر رفته بودیم بیرون، جلویمان ساختمان بلندی بود. نگاهش که کردم، سرم بدجوری گیج رفت و چشم هایم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چی شد. وقتی چشمم را باز کردم کف پیاده رو دراز به دراز افتاده ام و بلاکر دارد نگاهم می کند.
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر