کتاب شب های بمب باران/جلد دوم، کنار یکی از بخش ها ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. همین طور که آنجا ایستاده بودم، چشمم افتاد به داخل بخش. برانکاردهای حامل شهدا را آنجا چیده بودند. گفتم بد نیست آن ها را هم نگاه کنم. همانطور که بالا سر یک یک برانکاردها می رفتم یکهو صورت خون آلود امید و بهمن را دیدم...
0 نظر