کتاب یک رمانک لمپن: درآن لحظه بی درنگ به سرم می زد پنجره را رها کنم و بدوم دنبال یک آینه تا صورت خود را درآن ببینم صورتی که می دانستم دارد لبخند می زند نیز می دانستم دارد لبخند می زند نیز می دانستم که به دلم نخواهد نشست...
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر