کتاب صبحانه در تیفانی: فریاد زد: «می بینی؟ معرکه است!» و ناگهان واقعا معرکه شد. ناگهان، با دیدن رنگ های درهم و برهم موهای هالی که در نور زرد و قرمز برگ های می درخشید، فهمیدم آنقدر عاشقش هستم که خودم را از یاد ببرم، همین طور ناامیدی ها را که برآمده از احساس بدبختی بودند، و خشنود باشم که چیزی دارد اتفاق می افتد که خوشحالش می کند. خوشی، نشاط بودن در این جهان، بدنم را به رعشه انداخته بود.
0 نظر