کتاب بیوه/ همیشه به این فکر می کردم چه حسی داره اگه رازها رو فاش کنم. بعضی اوقات خیال بافی می کردم و می شنیدم که می گم: «شوهر من روزی که بلا گم شده، دیدتش.» و یه حس آزادی بهم دست می داد، مثل یه ضربه به سر. اما نمی تونستم. می تونستم؟ منهم به اندازه ی گلن گناهکار بودم. حس غریبی بود که یه راز داشته باشی، مثل یه سنگ تو سینه م.
0 نظر