دسته بندی ها

پیرمرد و دریا

کد شناسه :227751
پیرمرد و دریا

کتاب پیرمرد و دریا/ یک ساعتی بود که پیرمرد جلوی چشمش لکه های سیاه می‌دید. عرق چشمش را می‌سوزاند و بریدگی، بالای چشم و روی پیشانی‌اش را می‌سوزاند. از لکه های سیاه نمی‌ترسید. با آن فشاری که بر ریسمان می‌آورد این طبیعی بود. اما دو بار احساس ضعف کرد و سرش گیج رفت؛ این نگرانش می‌کرد. گفت: غیر ممکنه، من زه نمی‌زنم، تو چنگ یه همچین ماهی ای نمی‌میرم، اونم حالا که داره به این خوشگلی میاد جلو. خدایا به من قوت بده تاب بیارم. صد بار ای پدر ما... و صد بار یا حضرت مریم می‌خونم. ولی الان نمی‌تونم بخونم.

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر