کتاب زندان موصل: نفسها در سینه حبس بود. لباسهای پاره، پای زخمی، شلوار خونی، اورکت آمریکایی و ریش بلند و خاکیام، بدجوری توجه یکی از بعثیها را جلب کرده بود. چشم از من برنمیداشت و کوچکترین حرکاتم را زیر نظر داشت. شاید تصور میکرد من فرمانده این دسته هستم.
0 نظر