کتاب تاکسی هفت/ پیرمرد خودش را توی آینه جلو برانداز کردو دستی به چند تار موی اب شانه زده کشید و با خنده ملیحی گفت: «من یه پرندهم، آرزو دارم سربازم باشی...» راننده گفت: «من یه خونه سرد و تاریکم، کاشکی تو بیایی چراغم باشی! فقط پول برق رو از من نگیر. هار هار هار.» پسر جوان گفت: «شنگولینها! خوش به حالتون! زنتون رو گرفتین، کار و حقوق هم که دارین، معلومه که باید شنگول باشین. مثل من با لیسانس بیست میلیونی علاف نیستین تو خیابونا که!»..
0 نظر