کتاب شرم : پسر چیزی نگفت. به لکه بزرگ وسط پاهایش نگاه کرد. دو دستی وسط فرمان را گرفته بود. لکه داشت بزرگتر میشد. قطرههای ریز باران به صورتشان میخورد. چراغهای قرمز و سفید و بنفش مغازهها شبیه خطهای رنگی از کنارشان رد میشد. «سلام کردی؟ دستشوییتو گفتی یا نه باز؟» پسر گفت: «سلام کردم کاغذ دادم.»...
0 نظر