کتاب بازار خوبان/ ساعت هفت بود. خورشید هنوز توی آسمان بود که بیدارش کردم. با یک دست سوند و چشتوب هاش را از روی تخت برداشتم با دست دیگر زیر خمش را گرفتم. بلند شد. هنوز گیج می زد. با احتیاط از بخش آوردمش پایین. سختش بود و نفس نفس می زد.
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر