کتاب سمفونی سه شنبه ها/ زیپ کاور را باز کرد و گیتار را کشید بیرون. نشست روبرویم. نگاهم به چند اتاقی بود که بالای پله های ته حال بود. با نگاهم همراه شد و اتاق ها را دید. گفت: "اتاق مادرمه. رفتند منچستر برای کارای دانشگاه برادرم." ته دلم خالی شد. خودم را کشیدم جلوتر. دیگر چیزی از م روی مبل نبود. همان طور که داشت با گیتار ور می رفت و صداهای ناموزون در می آورد گفت: "پالتوتون رو در نمی آرید؟"
0 نظر