کتاب گاه گرازها/ مهتاب بر هم آبادی پاشیده بود. فاطلو گوشه مطبخ کز کرده بود و خیره به خاکستر جای کماجدان مانده بود بی آنکه بتواند داد بزند، گریه کند، تکان بخورد، راه برود، پلک بر هم بزند، بترسد، غمگین باشد، گرمش باشد سردش باشد با چهر ای زرد زرد مجسمه ای موم شده بود.
0 نظر