کتاب کجاوه/ این بار صدا بلندتر بود. لحظه ای دست از کار کشید و سرش را بلند کرد. پسر ارباب بود، با دوچرخه اش. با لپ های قرمز و موهای صاف و پیراهن سفید ایستاده بود. کاکیش نیم نگاهی به دوچرخه انداخت. در چشم هایش، همه چیز پسر ارباب مسخره آمد.
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر