کتاب محراب سانتاماریا/ نشستم کنار امیر. دهانم از گرسنگی تلخ بود. یک کنسرو لوبیا از کوله درآوردم و باز کردم. به امیر با سر اشاره کردم. گفت:"خورده ام." یکی دو قاشق که خوردم مزه ی فلزی کنسرو سرد دلم را زد. گذاشتم کنار. سردم بود. ایاز تفنگ را بین دو زانو گذاشته با دست روی پاهایش می کوبیدم.
0 نظر