کتاب زدی خاکستری : در غباز می برندش. شانه های سنگین فرو افتاده. نه باد می وزد، نه برف می بارد. تابوت کج و راست می شود. هرههای برافروخته. بوی خاک می آید. باران نمی آید. آفتاب نمی شود. پاهای پرشتاب، دور می شوند. سر یرمی گردانم. پشتههای خاک، گورهای خالی. پس غبار دوچرخه سوار را می بینم. آهسته می گذرد. نه دور می رود، نه نزدیک می آید. ...
0 نظر