کتاب روزهای بی آینه/ ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم، همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور می دیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال ها از من دور بوده است، کاملا می شناختمش و دوستش داشتم. ....
0 نظر