کتاب استادان زندگی و داستان های دیگر : شیطان دستم را گرفت و در حالیکه می خندید مرا به گورستان برد و گفت: بیا با هم به سوی سرچشمه حقیقت برویم! و در آن مدتی که ما دو نفر به آرامی در خیابان های تنگ، میان تخته سنگ های قدیمی و سنگ قرهای برنزی راه می رفتیم› او با صدای استاد پیری که از وعظ بیهوده و زیاد درباره دانائی خود، خسته شده باشد با من سخن می گفت ...
0 نظر