کتاب بر عسوس : کبوتر- مادر به من گفت فرصت زندگی کم است.پایم را به زمین کوبیدم و از ته حنجره فریاد کشیدم: به خدا راستش را می گویم و هیچ کدام من درآوردی نیستند. گربه-تیغی پرید پایین و آماده ی حمله شد.چشم هایش شعله ور بودند. کبوتر- مادر آخرین نگاه را به من انداخت و رسید به برعسوس.
0 نظر