کتاب جایی در تاریکی : جیمی لیتل لبه ی تختش نشسته بود با چشم های بسته به صدای برخورد باران با پنجره ی اتاقش گوش می داد. از خیابان صدای رفت و آمد خودروها به گوش می رسید. در آن حوالی رادیویی تقریبا تام شب خرخر می کرد. سرش را چرخاند و چشمهایش را نیمه باز کرد. نگاهش به آینه افتاد. ....
0 نظر