کتاب زن آقا : ها؟ چی شده،زن آقا؟ مثل مهتاب شدی. خودم را رها کردم روی تخت کنار حیاط و قصه ها را تعریف کردم. دزدیده شدن یکی از بچه های محل توسط جن ها ، داستان مجلس عروسی جن ها توی زیرزمین خانه کل رضا ، شکستن سر بچه معصوم ... حرف ها مثل مورچه ها از دهانم بیرون می ریختند. حال خودم را نمی فهمیدم. دست هایم چنگ مانده بودند. شاگل دوید توی آشپزخانه و برگشت. یک پر نمک ریخت توی دستم : زبون بزن. دلت محکم میشه
0 نظر