کتاب عشق و بانوی ناتمام/ صبح هنگامی که بیدار شد .دهانش بسیار تلخ بود و هیچ چیز یادش نمی آمد . چند دقیقه همانطور طاق باز خوابیده ماند. صفحه ذهنش یکسره سفید بود این همه سال کوشیده بود چیزهایی را به یاد بیاورد که هر گز از وجودشان مطمئن نبود و بعد ها همه این چیز های پراکنده بی ربط را بهم مربوط کند و همه ی آن ها را به سمت شبی بکشاند که یکنواختی و ملال را جانشین هیجانات بی عاقبت گذشته کرد...
0 نظر