کتاب پایی که جا ماند/ ظهر بود. اسرا همه داخل سلول بودند. سر نگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند. بیرون که رفتم، فرمانده بازداشتگاه در حالی که، چوب تعلیمی اش زیر بغلش بود ایستاده بود؛ با چشم های گرد شده اش صورت و هیکلم را زیر و رو می کرد.
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر