کتاب انتقام دخترها/ بت تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. ادی که در راهرو ایستاده بود، دستش را از میان در دراز کرد و چراغ را خاموش کرد. سه خواهر روی قالی غلت می زدند و مثل دیوانه ها می خندیدند. بالاخره وقتی که دیگر توان خندیدن نداشتند، روی زمین دراز شدند و لبخند بر لب به سقف نگاه کردند.
0 نظر