کتاب پر/ یکی از شبهای سرد بهاری تازه چراغ را روشن کرده و مشغول زیر و رو کردن آتش بخاری بودم که خدمتکارم داخل شد و گفت: یکی از دوستانتان می خواهد شما را ملاقات کند.من هرگز او را در اینجا ندیده ام و اسمش را هم به من نگفت.فقط ادعا می کند که شما را به خوبی می شناسد و دوست دیرینتان است...
0 نظر