کتاب زمستان بی بهار : مادرم شکم اولش بود، می ترسید طفلکی... زنهای بسیاری را دیده بود که سر زا رفته بودند یا آل آنها را برده بود. اما ترس اصل کاریش از این بود که دختر بزاید و بابا زن بگیرد...
1 2 3 4 5
عنوان بررسی *
متن بررسی *
0 نظر