کتاب تصور کن : شنیدم یکی شبا می گذره از دروازه غار ... تو یه پالتوی بلند کنج لبش یه ته سیگار ... شبیه یه پیرمرد با ریش با موی سفید ... می شه از عمق چشاش صدای بارون شنید ... کوله باری روی شونه هاش داره پر از سراب ... می گذره از بغل خونه های نیمه خراب.
0 نظر